بزرگترین اشتباه

 

بعد از ۴ سال دوری...خواستم دوباره ببینمت 

 

یه روز ...نه شب بود...توی ماشین 

 

تو چشمات نگاه کردم 

 

خیره شدم... 

 

هیچی ندیدم...دلم گرفت..اشکم سرازیر شد

 

تو ...  اصلا به من نگاه نکردی 

 

بیرونو نگاه می کردی 

 

و ... 

 

خیلی راحت از معشوقه ها و دنیای کثیفت می گفتی 

 

به حرفات توجهی نداشتم  

 

هنوز حواسم به چشمات بود... 

 

حرفات تموم شد... 

 

یه لحظه به چشام خیره شدی... 

 

من دوباره اشک ریختم... 

 

ولی تو... 

 

بلند بلند خندیدی 

 

اشکامو باک کردم و ازت دور شدم 

 

 حالا به این فکر می کنم که چه خوب شد که به من خندیدی 

 

هنوز صدای خندیدنت تو گوشمه 

 

 دیگه  واست اشک نمی ریزم 

 

حالا دیگه من هم هر وقت به یادت می افتم بلند بلند می خندم... 

 

 

( تو بزرگترین اشتباه زندگی ام بودی) 

 

 

 

 

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد...

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد 

 

 بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد    

 

ریش خود را ز ادب صاف نمودم با تیغ  

 

همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد 

  
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم 

 

 عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد  

 
حمد را خواندم و آن مد"ولاالضالین"را 

 

 ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد  

 
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنی  

 

گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد  

 
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین 

 

 سرخوش و بی خبر و بی سرو پا رفتم و شد  
 
 
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟ 

 

 من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد   

 
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست  

 

من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد  

 
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید 

 

 فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد  

 
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون 

 

 پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد 

  
گفتم ای دل به خدا هست خدا هادی تو  

 

تا بدینسان شدم از خلق رها رفتم و شد 

این روزا...

 

این روزا ...کم طاقت شدم ..خیلی زود خسته می شم...حرفای مردم  

 

 

راحت دلمو میشکونه..اشکام زود سرازیر می شه...حتی مثل بچه ها   

 

 

به بعضی ها احساس حسادت می کنم  . با اینکه چیزی کم ندارم   

 

 

ولی دیدن  شادی های مردم تنمو می لرزونه...به خودم می گم:  

 

 

یعنی من خوشبختم؟؟؟؟؟    

 

 

امشب به این فکر می کنم که چی باعث شده که اینقدر ضعیف  

 

 

بشم؟؟؟؟؟ارزوهام چی شدن؟؟؟؟   اون همه امید و ارزو....... 

 

 

نمی دونم... شاید واسه اینه که یه مدت طولانیه که از یکی دورم...یه  

 

 

مدت طولانیه که سراغی ازش نگرفتم و بی خیالش شدم...اره...   

 

 

ازش یادی نکردم و .....شاید الان هم اون دیگه بی خیال من شده ...

 

 

امشب از همین جا می خوام با اون حرف بزنم   

 

 

اصلا شما که  اونو می شناسید بهش بگید 

 

 

بگید بهاره گفت: 

 

 

 

 

 

                                          

 

 

 

                                     خدای خوبم منو تنها نذار 

 

 

 

 

زود خواهی دید...

 

 

همه چیز اگر تیره می نماید 

 

باز روشن می نماید

 

تنها فراموش نکن که این حقیقتی است :

 

بارانی باید تا که رنگین کمانی براید.. 

 

و لیموهایی ترش تا که شربتی گوارا فراهم شود 

 

و گاه روزهایی در زحمت تا که از ما انسانهایی تواناتر بسازد 

 

خورشید دوباره خواهد درخشید...زود خواهی دید!

 ‌‌‌ید !

 

به سلامتی

به سلامتی همه ی اونایی که ما رو همینجوری که هستیم 
 
دوس دارن وگرنه بهتر از ما رو که همه دوس دارن 
 
 
 به سلامتی دوست نازنینی که گفت: قبر منو خیلی بزرگ بسازین.... چون 
 
 یه دنیا ارزو با خودم به گور میبرم.....!  
 
به سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن که  
 
شبیه باباهاشون شن.نه مث جوونای امروز که ابروهاشونو نازک می کنن  
 
که شبیه ماماناشون شن  
 
 
 به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم  
  
نیاره 
  به سلامتی مهره های تخته نرد که تا وقتی رفیقشون تو حبس حریفه، به  
 
احترامش بازی نمی کنن 
 
به سلامتی..  
 
     

سلام

سلام به همه ی دوستان خوبم 

 

از بابت تاخیر طولانی مدتم ، منو ببخشید . نگرانم نباشید 

 

من خوبم ... روزهام داره تند و تند می گذره.. 

 

یه مدته که تصمیم گرفتم برای رسیدن به ارزوهام بیشتر تلاش کنم  

 

حسابی تو زندگیم غرق شدم...( این نوع غرق شدن لذت بخشه) 

 

البته اینو هم بگم که من ممکنه که کم پیدا بشم ولی هیچ وقت ناپدید نمی شم  

 

دوستون دارم.بهار.

 

 

اندر احوالات تفکیک جنسیتی

بعد از اجرای موفقیت آمیز طرح تفکیک جنسیتی  

 

در سراسر اماکن خصوصی و عمومی کشور ؛  

 

به... بررسی روند رشد و نمو یک کودک(پسر) از  

 

مهد کودک تا پیری میپردازیم :


اسم کودک را جواد در نظر میگیریم که همراه با  

 

همکلاسی خود به نام رضا در حال برگشت از مهد  

 

کودک است.


1) در مسیر برگشت از مهد کودک :

لضا لضا (همان رضا ) من مامانم میخواد لنج 

 

 (گنج) طلا بیاره ها !

رضا : مامان چیه ؟!


2) 3 سال بعد در مسیر رفت به مدرسه داخل  

 

سرویس مدرسه

راننده رو به بچه های داخل سرویس : همه زود  

 

چشاشونو ببندن داریم از کنار یه مدرسه دخترانه  

 

رد میشیم!

جواد : رضا رضا ، دختر چیه ؟


3 ) 5 سال بعد از 3 سال ؛ زنگ تفریح ؛ مدرسه 

 

 راهنمایی

رضا : جواد من دیشب از بالای پشت بوم یه چیزی 

 

 تو حیاط خونه همسایه دیدم.

جواد : چی ؟

رضا : دختر ! دختر ! بالاخره دیدم

جواد : جون مادرت ؟! یالاه بگو چه شکلی هستن  

 

اینا !


4) 4 سال بعد از قبلی! سرکوچه جواد اینا

رضا : جواد چیکار داشتی گفتی زود بیا

جواد : رضا دیشب یکی به گوشیم زنگ زد.صداش 

 

 خیلی عجیب غریب بود.یواشکی حرف میزد و  

 

میگفت یه دختره و از من میپرسید آیا پسرم ؟!

رضا : تو چی گفتی ؟

جواد : گفتم آره پسرم و بعدش دختره غش کرد !


5 ) 6 سال بعد ؛ دانشگاه

جواد : رضا راسته میگند پشت این دیواره پر از  

 

دختره ؟!

رضا : آره منم شنیدم.میشنوی دارن میخندن!  

 

مگه اونا هم میخندن ؟


6 ) چند سال بعد ، شب خواستگاری

جواد : ببخشید یعنی الان شما واقعا یه دخترید ؟!


7 ) چند ماه بعد ، شب ازدواج

جواد : خوب الان باید چیکار کنیم ؟!

خانم : هیچی دیگه ،خسته ایم باید بخوابیم.شما 

 

 هم برو تو اتاق خودت بخواب!


8 ) خیلی سال بعد ، دوران کهولت

جواد : دیشب مادر خدا بیامرزم به خوابم اومد  

 

گفت نمیخواهید بچه بیارید ؟

خانم : از کجا بیاریم.تو جهیزیه من که بچه نبود ،  

 

تو چرا نخریدی یه دونه ؟


9) خیلی سال بعد

نسل ایرانی منقرض شد
 

 

(ممنون از گلی..دوست خوبم)

زبان سرخ

مرا نشناختند  

که گفتند بخند و شاد باش! 

شاد! 

مرا نشناختند که گفتند لب فروبند 

و به سری که درد نمی کند دستمال ببند! 

من اما سرم درد می کند 

گفتم

دیروز چاره ساز این سر پر درد 

یک پیشانی بند سبز بود 

و امروز 

جز با زبان سرخ نشاید که ... 

گو هرچه باد، باد! 

 

علیرضا قزوه 

 

یه تاریخ مهم

 

 

۱۳۹۰/۸/۱۹  

 

 

روز پیوند قلب من و تو  

 

علی عزیزم 

 

                  به زندگیم خوش اومدی  

 

 

 

 

 

 

 

 

بچه که بودم...

 بچه که بودم  

 

هر وقت دلم می گرفت یا هر وقت یه ارزو داشتم..یه نامه می نوشتم واسه  

 

 

خدا...وقتی شب همه خواب بودن یواشکی می رفتم توی حیاط خونمون و اونو  

 

 

با همه ی قدرتم پرتش می کردم توی هوا...تا برسه به دست خدا  

 

 

دل کوچیکم با این کار خیلی اروم می شد...

 

 

امشب بازم هوس کردم که یه نامه بنویسم

 

 

ولی حیف که دیگه نه دلم کوچیکه و نه شهامت نامه نوشتنو دارم 

 

از همه مهمتر...  

 

                         دیگه اعتقادی ندارم